تبعیت از اندیشه ها، میلان به بزرگانی ست که در زنده گی در زمان اندیشه، مسیر ما را در نصب العین به دنبال منظور می برد و به یقین که بسیاری از بزرگان، در گرو بزرگانی به بزرگی رسیده اند.

توده های عام در آسیایش روان، ماضی را در تاریخی می خوانند که از این منظر، اعتماد آنان در عزت نفس، حراست از هستی در حدود جغرافی و تاریخی ست. افغانستان ما، در فراز تاریخ، مردان و بزرگانی دارد که هرچند در قرائت تاریخ فاتح، کارنامه ی پیکار، هجوم و تشجیع تبارز می کنند، اما پیوند های ملموس در تامین خواسته ها، ابعاد دیگری  می بخشند که صورت و سیرت رفته گان بزرگ را در برآورد نیاز ها، گاه در جلوه های خیال در عالم روح می رسانند و در خلسه از این هستی، وقتی از مقام لاهوت (عالم ناپیدا و غیب) در هبوط از آن، در ناسوت (عالم پیدا) تاریخی می شوند، در قرون پسین افغانستان، در افغان زمین دیرینه، مردی به بزرگی اعلی حضرت احمد شاه ابدالی (رح)، مظهری ست از اراده ی بشری در کردار شریف و معنوی.

احمدشاه بابا را در کارنامه ی تاریخ او، بیشتر در پهنای جغرافیایی دیده ایم که از شرق به غرب و از شمال به جنوب، گاه دهلی می شود و گاه نیشاپور، گاه در آموست و زمانی به دریای عرب می رسد.

آسیب پذیری جغرافیای افغانستان در خلایی که پس از پایان سلطنت تیموریان رونما    می شود، وحدت جغرافی را، هرچند در مقام مبارزات دلاورانه ی روشانیان، ختکیان و هوتکیان به هسته هایی آورده است، اما شدت فشار و تعدی، تا زمان ظهور بابا، از مشخصه های سیاسی می کاهند، بنابراین، نقش بابای ما در کسوت فاتح، رُخ معروف تاریخ و   زنده گانی اوست، که خود به گونه ای در تحریف شخصیت چند بُعدی او به عنوان رهبر، فاتح، شاعر، نویسنده، سیاستگر ، عالم، اهل دل و معنویت، خوانده می شود.

نیاز های ما برای تشجیع و تحریک ملی در امر مبارزه ی مردمی در برابر بلایای تجاوز بیگانه، تاریخ پردازی افغانی را با تمرکز بر کارنامه ی سیاسی- نظامی، از ضرورت هایی دور می کند که با خوانش کُل ابعاد صورت و سیرت بزرگان ما، به ویژه وقتی از سلاطین افغان صحبت می کنیم از بابا تا بابای ملت، چند برجسته گی ای نمایان می شوند که اجتناب از ریا در تعهد به مردم و منافع، زعمای افغان را در گرایش به استمرار حیات ساده، اما گره در معنویات، به بزرگانی مبدل کرده است که به جرات می توان افتخار کرد اگر شاهان افغان از تجمل دربار ها احتراز کردند و نقش آنان در فراز و فرود تاریخ افغانستان، همواره مدافع و غمگسار بود، از آن ودیعه ی الهی حکایت می کند که در ظرفیت های آنان، بشر  متفاوت را ثابت کرده است و می بینیم در فرصت های حریت و آزادی،   توسعه ی جغرافی جهانگشایان ما، نه غضب و غصب بود و نه غارت و تعدی؛ بل تامین منافع توده های حدود سیاسی به منظور شکل گیری هسته ی ملت افغان؛ مثلاً از امپراتوری احمدشاهی تا گسترده گی مداوم آن در سلنطت اعلی حضرت تیمورشاه که نه فقط نظامی و مبارز فاتح است، بل ادیب و سخنور بود.

تا پایان سلطنت آخرین شاه افغان (اعلی حضرت شاه محمد ظاهر) توجه بر امر نیاز ها و رفاه مردم و مملکت، بخشی از کارنامه ی به یادماندنی مردانی ست که پس از پایان فتوحات افغانی، به ویژه از امیر شیرعلی خان تا امیرعبدالرحمن خان، حبیب الله خان، شاه امان الله، شهید نادر خان و اعلی حضرت شاه محمد ظاهر تا شهید محمد داوود، در تاریخ ما تجلی می کند.

اعلی حضرت احمدشاه بابا، از بزرگانی نیست که فقط در گسترده گی جغرافی، مردی باشد که در زمان خودش، افغانستان در جمع قدرت های جهان آن روز در جغرافیای اسلامی، معادل امپراتوری عظیم عثمانی در ترکیه بود و در محور های چند قطبی قدرت های آن روزگار، ساحه ی قدرت دولت و حاکمیت تا پایان سلنطت اعلی حضرت تیمورشاه، بیش از نیم قرن، سرزمین ما را در شما ابر قدرت های آن زمان، به یاد می آورد.

چنان چه آوردم، خوانش تاریخ خاص برای برآوردن نیاز های تشجیع و حراست از ملک و ملت، توجه ما را از ابعاد زنده گی آن بزرگان افغان، به حاشیه می برد که به ویژه در تاریخ سیطره و فتوحات افغانی، کشورگشا و جهانگیر بودند.

اعلی حضرت احمد شاه بابا، چنانی که در غزل معروف «د دهلی تخت هیرومه …» به شدت در گرو ماوا و سرزمین تجلی می کند، در خلوت های شعر و ادب، به مردی می ماندکه نه همان یل میدان های جنگ است که در تاریخ او، سر های افتیده ی دلاوران دشمن در قدومش، مردی به دلیری و دلاوری را معرفی می کند، بل این یل تاریخ، گرویده ی ادب است و از میل به اخلاق، همان مردی می شود که هرگز تجمل نکرد، تا در میان مردم باشد و از صورت و سیرت او، مردی در چکاد تاریخ ما ظاهر می شود که در اوج است و چنین خواهد ماند.

اشعار دری احمد شاه بابا

رو که رویم، میخانه- وطنِ ماست

گر بمیرم در این جا، عشق کفن ماست

چون که اسلام جویم میخانه رویم

وز نور ایمان، پُر می دهن ماست

ترک وجود زدیم از کنگره ای عشق

یافتم لوح، وجود- عدم ماست

مظهر نماند از جلوه ی دو کَوَن (هستی و وجود)

دو کَوَن رود، عشق- سراپرده ی مکن ماست

در سرای عدم سراپرده ی عشق

عشق گفت سراپرده ی کَوَن کان آمد قریب

اصل امکان در عشق در عدن (وجود) ماست

احمد! بیا قدم بر افلاک زنیم

نیستی ما، هستی شکن ماست

این، سروده ی مردی ست که در فراز تاریخ ما، عمری سواره می رود و در میادینی مبارز بوده است که چکاوک شمشیر ها، غریو دلاوران و نهیب جنگ، هستی می گرفتند و در دریای خون، معنی زنده گی محدود بود.

دیدم شخصی در صحرای عدم

نی سرداشت نی دَم نی قدم

برو گفتم به نزد خود جوهری

بر سرش دو لعل خود جوهری

برو گفتم نه نزد جنس خود جوهری

ورنه جهت ترا به نظر دی نقش دو عالم

به روی خوش به عقد زبان، شگافی موی را

به زبان، معطر سازی ای عیسای دَم

به من گفت ای فرد حقیقت

ز شرط بگذرد در طریقت نه قدم

که طریقت گل بود- معرفت خار او را

زین هر دو بگذر، شو نور ز نور مقدم

چون که من دیده ام دو آیینه را رو به روی

رویت شان به هستی جلوه گر آمد وجود عالم

«احمدا» خاموش باش ز این گفتن های خموش

در پیشه ی صاحبدلان مانی به هوای جام جم

بابا، چه خوش و نغز از راز ها می گوید و در تارک (مقام بالا) به معنی می رسد. مردی که در حیات تدبیر و رزم، همواره میدان های خشن را از حریفان بُرده بود، می دانست که بقای او در رشته ای بسته است که در اعتقاد ما، تقوا را حُسن زنده گی، در مقام صبوری و تحمل، سفارش می کنند.

چو بر من تیر مژگان می زند آن شوخ گلگونم

چو لاله ی داغ بر دل سراپا غرقه در خونم

ز سوز دل همی بارم شب و روز اشک حسرت را

ز خون دل نشسته- بر کنار رود جیحونم

ز سوز آتش عشقت که چون افروخت بر دل ها

ز بس سوزد دلم، هرگز نمی دانم که من چونم

نمی پرسی از من ببین حال دل و جانم

که از غیرت فتاده بر زمین چو بید مجنونم

به گرد کنج رویت چون بدیدم اژدر دل ها

همی سوزم همی نالم ندانم خویشتن چونم

ولی «احمد» ز تو دارد همین یک آرزوی خود

به دیدارت رسم، ماند ز گریه چشم جیحونم

آن مرد بزرگ، انسانی ست همانند دیگران، هرچند سپاهی، دلاور و زعیم، اما دلی دارد که از عطف به خود، می خواهد و این خواسته در ترسیم دلخواه او، به تمنای مُحبی می ماند که از صورت شعر، اخلاق می شود و در سوز دل، اما در استواری حیا، آرزو می کند.

دل می رود به سوی تو

غم نرود سوی تو

بنگر سوی ناله ی من

که ببندم به گیسوی

گر ببینم آفتابت

ذره وار روم به روی تو

قمری ام طوق در گردنم

کوکو زنم در کوی تو

بلبل دلم فغان کرد

چون نسیم سحر آورد بوی تو

چونی ناله در سحر دارم

چه شود گر دلم رسد به آرزوی تو

چو نظر زر شوم، رسم به دلجوی تو

که هرچندی عاشق به عاشق نظر دارد

«احمد» نترسد از خوی تو

مرد میدان دلاروان که همیش فراز دست است، در بزم لطیفان، نزاکت می کند و اما صورت او در کسوت دلاور روزگار، هشدار می دهد در طلب حُب، هراس نمی شاسد. او مردی ست که سه قرن پس از خودش، هنوز به اراده ی ما در پاسداشت حریت، قوت قلب و بازو می دهد.

بابا، مکتب بزرگی در تاریخ، سیاست، تدبیر و آن انسانی ست که در خلوت شعر، در متن ادبیات در آسمان پاکی و طهارت نیز تجلی می کند و در تنوع فرهنگ هایی که در حدود و سیطره ی او می شناخت مردی ست که اشعار دری اش در کم نبودن از ادبیات زبان زیبای مادری (پشتو) در معرفی مردی به بزرگی قهرمان تاریخ ما، هیچگاه کوتاه نمی آیند. احترام به ارزش ها و فرهنگ های مردمی، حتی در زمان سوا از ثقافت قومی، از منظر بزرگان ما، در وادی پایین نیافتاده اند و الحق که افتخار خواهیم کرد در زمان خودارادیت و استقلال، تنوع فرهنگ افغانی در کلیت فرهنگ های ده ها قوم و تبار با عزت و شریف این سرزمین، در فرصتی که می رسد، از پایین تا به علیا، احترام بزرگان ما را برانگیخته اند.

اشعار دری اعلی حضرت احمد شاه بابا، از ویژه گی های فرهنگی ما پشتون هاست که تا به امروز در مسیر تاریخ بزرگان ما از بابا تا خوشال بزرگ تا بزرگانی که رفتند و ماندند، طیفی از کسانی را معرفی می کند که با تبحر فراتر از ارزش های خاص قومی، از زغیم تا سیاسی و هنرمند و از شاعر تا نویسنده، سهم ما در ادب دری را حفظ کرده اند و در پردازش های انسانی، ملی و افغانی، انشاء الله تضمین و بمانند.

منبع اشعار دری احمدشاه بابا:

کتاب «د احمد شاه بابا دیوان»،

تدوین و ترتیب: مومن موحد،

چاپ: «دانش خپرندویه تولنه»،

محل پخش و فروش: کتاب فروشی دانش، رو به روی شرکت رحیم گردیزی، در مسیر جاده ی ده افغان- دهن باغ، کابل.

5 thoughts on “آن مرد بزرگ (احمدشاه بابا در شعر دری) مصطفی عمرزی”
  1. با زره زره وجود افتخار می کنم که پشتونم و افغانم.. و باز هم افتخار می کنم که خون بزرگمردان چون میرویس نیکه احمد شاه بابای کبیر و هزاران هزار رادمردان این قوم در شریانهایم موج می زند .
    خدا راشکر که اولاد چنین یک قوم تاریخ ساز و تاریخ تغیر دهنده ام! و هیچ ضرورت ندارم که مانند اشخاصی کم هویت و بی هویت- که همه میدانیم کیها استند- به هویتِ دیگران چنگ بزنم و خودرا از جغرافیایی بی تاریخ و تاریخ بی جغرافیه حساب کنم …حتی اگر آنها مرا نپذیرند

  2. سیاوش جان سخنت درست ولې افغانستان یک سرحد سیاسی و اقتصادی به ایران و تاجکستان دارد وبه برای تعین هویت ملی شان پارسی راکه در دره ها وکوهای افغانستان خوانده شده و علمای مشهور پارسي داشت ودارد به خود حق میدهد که یک نام جدا ګانه به لسان خود بدهد !
    مسلا درایران سی دی را قاب شرنګوله میګوید و ما افغانها انرا ی دی میګویم و دیګر کلمات همچنان

  3. چرا وقتی رسما و حقیقتا زبانما دری باشد چرا پارسی بنویسیم و انرا به فارس یعنی ایران امروزی نسبت بدهیم زبان فارس پهلوی بوده و زبان دری را دزدی و به نام فارسی مشهور ساخته قصه دراز است و حوصله کوتا

  4. محمدتقی بهار در کتاب سبک‌شناسی، یا تاریخ تطور نثر پارسی، زبان دری زبانی است که از خراسان به دربار ساسانیان رفته‌است. به نقل از وی در اصل معنی واژهٔ «دری» اختلافاتی وجود دارد. دو چیز را می‌توان فرض کرد: یکی این که در دربار و در میان بزرگان در خانه و رجال مداین (تیسفون پایتخت ساسانیان) به این زبان سخن می‌گفته باشند؛ و دیگر آن که این زبان، زبان مردم خراسان و مشرق ایران و بلخ و بخارا و مرو بوده باشد. اجتماع این دو حالت نیز مشکلی ایجاد نمی‌کند و منابعی وجود دارد که هر دو وجه را تأیید می‌کند.

    می‌توان نتیجه گرفت که زبان دری که خاص مردم خراسان و شرق ایران بوده‌است در دربار تیسفون و میان درباریان و رجال ساسانی نیز متداول بوده‌است. ریشهٔ «دری» را نیز احتمالاً باید «دَر» دانست که در زبان دوران ساسانی به معنی پایتخت و دربار است.

    در چگونگی ورود زبان مشرق ایران به مغرب آن محمدتقی بهار عقیده دارد که شاید در عهد آزرمی و پوران و یزدگرداین زبان به‌همراهی «پهلویان» یعنی اتباع فرخ هرمز پدررستم فرخزاد که همه از مردم خراسان بودند و طبری از آنان با نام «فهلویان» نام می‌برد به دربار تیسفون راه یافته‌است و در مدت طولانی نفوذ آن طایفه در پایتخت، این زبان در دربار ریشه دوانده‌است و مصادف با ورود عرب‌ها در مداین زبان دری در دربار شایع بوده‌است.

    به نظر محمدتقی بهار، زبان دری زبانی است که از خراسان به دربار ساسانیان رفته‌است. به نقل از وی در اصل معنی واژهٔ «دری» اختلافاتی وجود دارد. مثلاً برهان قاطع ذیل حرف دال می‌نویسد:

    گویند واژهٔ ساکنان چند شهر بوده‌است که آن بلخ و بخارا و بدخشان و مرو است، و طایفه‌ای بر آن‌اند که مردمان درگاه کیان بدان متکلم می‌شده‌اند و گروهی گویند که در زمان بهمن اسفندیار چون مردم از اطراف عالم به درگاه او می‌آمدند و زبان یکدیگر را نمی‌فهمیدند بهمن فرمود تا دانشمندان زبان پارسی را وضع کردند و آن را دری نام نهادند یعنی زبانی که به درگاه پادشاهان تکلم کنند و حکم کرد تا در ممالک به این زبان سخن گویند و منسوب به درّه را نیز گویند همچون کبک دری و این به اعتبار خوش‌خوانی هم می‌توان بوده باشد زیرا که بهترین واژه‌های پارسی زبان دری‌است.

    بر اساس این توجیه‌ها و منابع دیگری از این دست، دو چیز را می‌توان فرض کرد: یکی این که در دربار و در میان بزرگان در خانه و مردان مداین (تیسفون پایتختساسانیان) به این زبان سخن می‌گفته باشند؛ و دیگر آن که این زبان، زبان مردم خراسان و مشرق ایران و بلخ و بخارا و مرو بوده باشد. اجتماع این دو حالت نیز مشکلی ایجاد نمی‌کند و منابعی وجود دارد که هر دو وجه را تأیید می‌کند:

    روایت ابن‌الندیم از ابن‌مقفع که می‌گوید «دری واژهٔ شهرهای مداین است و در دربار پادشاه بدان زبان سخن می‌گفتند و منسوب است به مردم دربار و لغات اهل خراسان و مشرق و بلخ در آن غلبه دارد». روایت یاقوت از حمزة بن الحسن نیز مطابق روایت ابن‌الندیم است.

    بیشتر عبارت‌های پارسی که در کتاب‌های عربی از قول شاهنشاهان ساسانی و رجال آن دوره به شکل دقیق نقل شده‌است به زبان دری است، نه به زبان پهلوی. از آن جمله عبارتی است که جاحظ در کتابالمحاسن و الاضداد می‌گوید: «(به عربی: و وَقَّعَ عبدالله بنِ طاهر: مَنْ سَعَی رَعَی وَ مَنْ لَزمَ المنامَ رای الأحْلامَ، هذا المَغنی سِرقةٌ مِنْ توقیعاتِ انَوشَرْوانفانه یقول: هرک رَوَذ چَرَذ، و هرک خُسپَذْ خواب بینَذْ)». جاحظ در کتاب التّاج نیز عباراتی از شاهنشاهان ساسانی ذکر می‌کند مانند «خرّم خفتار» و غیره که همه به زبان دری است.

    محمد بن جریر طبری در تاریخ طبری عبارتی از قولاسماعیل ابن عامر یکی از سرداران سپاه خراسان کهمروان ابن محمد آخرین خلیفهٔ اموی را دنبال کرد و در مصر به او رسید، که مروان در آن جنگ کشته شد، می‌گوید که: «اسمعیل به خراسانیان گفت: «دهیذ یا جُوانکان!»» و جای دیگری نیز از قول همین شخص می‌گوید: «یا اهل خراسان مردمان خانه بیابان هستید برخیزید؟» که هردوی این عبارت‌ها به دری است.

    ابن قتیبه در عیون الاخبار در شرح رزم «وَهْرَزْ سُوار» با حبشیان در یمن حکایتی ذکر می‌کند و می‌گوید:

    سواران ایرانی بر تیرهای خود نام‌ها می‌نوشتند؛ گاه نام شاهنشاه، گاه نام خودِ سوار و گاه نام پسر و گاه نام زن ــ وهرز دیلمی چون با صف حبشه برابر آمد، غلام را گفت: تیر از ترکش برآور و فرا من ده. غلام تیری برآورد و به‌دست سوار داد که بر آن تیر نام زنِ وهرز نوشته بود. وهرز آن را به فالِ بد گرفت و با غلام گفت: تویی زن! و این فالِ بد به تو بازگردد! برگردان و تیری دیگر ده. غلام تیر را به جعبه درانداخت و دست بزد و تیری دیگر برآورد و به‌دست خداوند داد. چون وهرز نگریست، باز همان تیر بود! پس وهرز در فالی که زده‌بود، به اندیشه رفت و ناگهان با خود آمده، گفت: “زنان”! سپس گفت “زن آن”! (یعنی بزن آن را) نیکو فالی‌ست این! …

    این داستان می‌رساند که وهرز به زبان دری سخن می‌گفته‌است یا نقل سخنان او را عرب‌ها از آنجا که زبان بزرگان ایران دری بوده‌است، به همان زبان شنیده و روایت کرده‌اند. به این علت که در زبان پهلوی زن را «کن» می‌گویند و دختر را «کنیزک»، ولی فعل “زدن” با صدای «ز» می‌آید و بنابراین، این جناس (بین نام همسر وهرز وبن مضارعِ «زن») نمی‌توانسته‌است در زبان پهلوی برقرار باشد، بلکه فقط در دری برقرار است.

    از اسناد یادشده و منابع دیگر می‌توان نتیجه گرفت که زبان دری که خاص مردم خراسان و شرق ایران بوده‌است، در دربار تیسفون و میان درباریان و رجال ساسانی نیز متداول بوده‌است. ریشهٔ «دری» را نیز احتمالاً باید «دَر» دانست که در زبان دوران ساسانی به‌معنی پایتخت و دربار است.

    در چگونگی ورود زبان مشرق ایران به مغرب آن محمدتقی بهار عقیده دارد که شاید در عهد آزرمی و پوران و یزدگرداین زبان به‌همراهی «پهلویان»، یعنی اتباع فرخ هرمز، پدررستم فرخزاد، که همه از مردم خراسان بودند و طبری از آنان با نام «فهلویان» نام می‌بَرَد، به دربار تیسفون راه یافته‌است و در مدت طولانی نفوذ آن طایفه در پایتخت، این زبان در دربار ریشه دوانده‌است و مصادف با ورود عرب‌ها در مداین، زبان دری در دربار شایع بوده‌است.[

ځواب دلته پرېږدئ

ستاسو برېښناليک به نه خپريږي. غوښتى ځایونه په نښه شوي *