محمد علی سمیع

محمد علی “سمیع”

شش سال عمر داشتم، و در شهر کابل در کلوله پشته در یک خانه زندگی میکردیم. آخرین سالها و دوران های حکومت داکتر نجیب الله بود، دقیقآ سالهای 1369 و 1370 و حکومت داکتر نجیب در آستانۀ سقوط قرار داشت زیرا دایره و قلمرو دولت روز به روز از چهار سو به سمت کابل به کوچک شدن بود و مجاهدین در پیشرفت به سمت کابل در حرکت بودند. در این جریانها یگانه چیزیکه مردم کابل و دیگر مناطق شرقی، جنوبی و غربی را مورد در به دری قرار داده بود، کمبود مواد اولیه غذائی بود زیرا شاهراه کابل – حیرتان، کابل- شیرخان بندر و کابل- آقینه در مسیر سالنگها توسط مجاهدین بر روی قطار های اکمالاتی مرکز و دیگر ولایات بسته شده بود. نه تنها بسته شده بود، بل تمامی قطار های اکمالاتی مواد غذای توسط مجاهدین در مسیر شاهراها به آتش کشانیده میشد زیرا ایشان به شکل دراز مدت در ساحات مختلف مقاومت نمیتوانستند و به همین ملحوظ قطار های مواد خوراکی و اکمالاتی را به آتش میکشانیدند تا فشار های بیش از حد را بالای مرکز وارد نمایند. ناگفته نباید گذاشت که شاهراه سالنگ از لحاظ نقطه نظر استراتیژیک محل خیلی مهم و قابل توجه میباشد که از همین رو حکومت داکتر نجیب و حکومت های ماقبلش در همین شاهراه ضربات کوبنده را از جانب مجاهدین شاهد بودند، حتا که داکتر نجیب مجبور به بدیلیابی شاهراه سالنگ هم پرداخت، اما خیلی دیر شده بود.
اگر چه حکومت داکتر نجیب از لحاظ ساختاری، حکومت کمونیستی نبود اما باز هم خصوصیات عامگرایانه و مردمپرستانۀ نظام کمونستی را در خود حفظ کرده بود و در برابر حل مشکلات اغذیه و تغذی مردم مسؤولیت را احساس میکرد، همین دلیل بود که در تمامی نقاط شهر کابل خبازی ها را موقتآ تحت کنترول دولتی در آورده بودند و برای مردم نان خشک را به شکل مجانی توضح میکردند تا تمامی مردم کابل را از شر مرگ بینانی نجات دهند. مردم محل و منطقه مخصوصآ جوانان هر محل به شکل خدمتی و رضاکارانه در خبازی های کابل در توضح نان خشک برای مردم با حکومت همکاری میکرند زیرا وضعیت مردم بینهایت خراب بود و کارمندان حکومتی نمیتوانستند به تقاضای مردم برسند و همچنان جوانان محل متوجه میبودند که نشود کسی حق کسی دیگر را بگیرد یا هم روزانه دوبار و سه بار به خبازی سر بزند.
برادر بزرگ من محمد فیصل (حال: داکتر محمد فیصل “سمیع” وکیل منتخب شورای ولایتی ولایت بغلان) در آنزمان از جمله جوانان بود که برای خدمت به مردم بیچاره و بینان محل از بام تا شام وقت خود را وقف کرده در توضح نان خشک با خبازی سرک کلوله پشته بطور مجانی کمک میکرد.
برادرم روز از روز ها شام ناوقت به خانه برگشت، اما امروز وضعیت روحی و روانیش متفاوت از دیگر روزها بود، یعنی خیلی خرابتر، آشفته تر جیگرخونتر.
دلیلش این بود که در یکی از خبازی های شهر کابل در همان گرد و نواحی کلوله پشته حادثه دلخراش و غمانگیز رخ داده بود، که در آن زمان باعث اندوه، گریه و اشکریزی تمامی مردم شهر کابل شده بود.
این حادثه اندوهبار از این قرار بود که روزی از روز ها یک خواهر و برادر خورد سال که عمر بیش از ده سال نداشتند در همان هوای سرد کابل از خانه به هدف بدست آوردن نان خشک به خبازی فرستاده میشوند. این خواهر و برادر کوچک از اثر ازدهام و بیر و بار مردم نمیتوانند که خود را به کلکینچۀ نانپزی برسانند. به همین دلیل با دست خالی به خانه بر میگردند. قرار آوازه ها این دو طفل معصوم و بی گناه دوباره فرستاده میشوند که باید نان خشک بیاورند، زیرا بنا به کدام مشکل صحیی پدر ایشان امروز از خانه به بیرون رفته نمیتواند و یا هم در خانه نیست.
بار دوم هنگامیکه این دو طفل بیچاره به خبازی میایند میبینند که ازدهام و بیر و بار در حال خود باقی است و ایشان نمیتوانند که به کلکینچۀ نانوائی خود را برسانند، زیرا مردم افغانستان هیچگاه تا رسیدن نوبتشان در قطار و صف ها بسته نمیشوند بلکه همه به شکل همگانی و دسته جمعی در یک نقطه جمع میشوند و کوشش میکنند تا بینوبتی کنند و یا هم این نظم انسانی در فطرت افغانها از روز ازل گداخته نشده است، اما اینکار همیش باعث میشود که حق افراد بیجان و اطفال مد نظر گرفته نشود زیرا آنها از ناتوانی بدنی در عقب باقی میمانند.
خوب این دو طفل معصوم و پاک که حتا نمیدانستند، این سیه روزی و بدبختی برای چه و از طرف کی بالای آنها نازل شده است، دیگر چارۀ جز انتظار را نمیبینند، به همین خاطر در زیر درخت که در نزدیکی این خبازی قرار داشت هردو مینیشینند تا شب فرا رسد و ازدهام مردم کم شود و آنها بتوانند که استحقاق نان همان روز خود را بدست بیاورند و همان روز بتوانند خود را و فامیل خود را از گرسنگی نجات بدهند. همین یگانه راه برای زنده ماندن در کابل بود. این دو طفل معصوم تا تار شب در زیر همان درخت باقی میمانند، و نوبت برایشان نمیرسد و دیگر کوشش هم به گرفتن نوبت خود نمیکنند. از اینکه مقاومت وجود این دو طفل معصوم در برابر سردی های کابل کم بود و همچنان نرسیدن غذا در همان روز بیشتر باعث کاهش کالری وجود ایشان شده بود، هنگامیکه شب فرا میرسد و خبازی هم کار همان روز خود را به اختتام میرساند، کارمدان خبازی یا افراد حاضر در محل متوجه میشوند که این دو طفل پاک و معصوم از ناتوانی جسمی دیگر در قید حیات باقی نمانده بودند.
با شنیدن این حادثه به یاد دارم که تمامی فامیل به گریه افتادند، این دیگر غم و مصیبت یک فامیل نبود، بل این حادثه، غم مشترک و کلی ساکنان بیچارۀ شهر کابل بود زیرا کابل به صورت تمام تحت تحریم مواد غذائی و محروقاتی توسط مجاهدین قرار داشت.
دیری نگذشت که جهاد برحق مجاهدین افغانستان کامیاب شد و کابل بدست مجاهدین سقوط کرد و مردم افغانستان … .

نوشۀ فوق برای طرفداری و زیر سوال قرار دادن طرف های سیاسی در افغانستان نوشته نشده است، تنها یک خاطرۀ خود را با دوستان خواستم شریک سازیم.

روز تان بخیر!

عاقبت تان بخیر!

بوداپست

One thought on “غم انگیز ترین خاطرۀ کابل، دو طفل در زمستان 1369 و یا 1370 کابل”
  1. مرزا قلمي ات نشان دادي، ظالم جان تو هم راست ميګي مظلوم جان تو هم راست ګفتي

ځواب دلته پرېږدئ

ستاسو برېښناليک به نه خپريږي. غوښتى ځایونه په نښه شوي *